داستانک بهترین و زیبا ترین داستانک ها
| ||
|
aمادري گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود مي برد . مردي را ديد که از روبرو مي آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنيد او حرف مرا گوش نمي دهد پسرک مات و مبهوت به سيماي مردانه و استوار مرد مي نگريست اشکهايش زير چشمانش حلقه زده بود لباسي کهنه بر تن داشت و کفش در پايش نبود ، انگشتان پاهايش در زير لايه ايي از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خيره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چيزي گفت . کودک هم چيزي آهسته به او گفت و مرد خنديد و با سر چيزي اشاره کرد تبسمي دلنشين بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جاي دعوا کردن او ، مي خندانيدش ، نمي دانيد چه آتشپاره ايي است . زندگيم را سياه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روي ديوار، پشت بام همسايه و بازار پيدايش مي کنم . مرد به چشمان کودک نگاه مي کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانيتش فوران مي کرد که ديد اشک برگونه مردانه مرد مي لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامي جلو آمدند به آنها گفت نيازهايشان را برطرف سازيد . و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت .... نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|
[ طراحي : داستانک ها ] [ design thems by::: DASTANAK.TK ] |